فصل چهارم
- باید ببینمت...
- نمیشه سهیلا...نمیشه...
- میگم باید ببینمت...چرا متوجه نیستی؟؟؟
- منم می گم نمیشه...توی موقعیتی نیستم که بتونم ببینمت....چرا حالیت نیست؟؟
- من حالیمه...تو حالیت نیست..
- سهیلا بچه بازی در نیار...
- مهران....بفهم....باید ببینمت....همین الان....یه خراب کاری کردم....یه خراب کاری خیلی بد...می فهمی؟
چند لحظه ساکت شد...از پشت تلفن چیزی جز صدای نفس هاش رو نمی شنیدم که به وضوح داشت همراه با استرس میشد...
- چی شده سهیلا؟؟
- باید ببینمت...
- پرسیدم چی شده؟؟؟ چه کار کردی؟؟؟
- باید ببینمت...
صدای دادش از توی تلفن به تمام تنم لرزه انداخت:
- اینقدر تفره نرو....بگو ببینم چه غلطی کردی؟
منم داد زدم و با بغض جوابشو دادم:
- سر من داد نزن...غلطو هم تو کردی نه من....یا حضوری می گم...یا اصلا نمی گم.....همین که گفتم...
و بعد گوشی رو قطع کردم....روی تخت نشستم و زدم زیر گریه...های های گریه می کردم و برای خودم دل می سوزوندم که اول زندگیم باید صدای داد نامزدم و بشنوم و اینجوری کاسه ی چه کنم دستم بگیرم... چند دقیقه ای گذشته بود که مهران اس داد: آماده باش یک ساعت دیگه میام دنبالت. خونه خالی بود...بابا که سر کار بود . بچه ها هم مدرسه...مامانو هم نمی دونستم کجا رفته...یه بیسکوییت گذاشتم تو دهنم و آماده شدم...
شنیدن صدای زنگ در آب یخی بود به تمام تنم...از روبرو شدن باهاش می ترسیدم...دادی که سرم کشیده بود هنوز توی گوشم بود...مامانم همیشه می گفت عصبانیت مرد ترس داره...لرز داره...
در رو قفل کردم و رفتم پایین...مهران مثل همیشه با ابهت پشت فرمون نشسته بود و من پیش خودم فکر کردم که حتی اگه سرم داد بکشه هم نمی تونم دوستش نداشته باشم...هرچند دلخور بودم...اما فقط دلخور...نه بیشتر نه کمتر...سوار شدم...سلام سردی بینمون رد و بدل شد...مهران بی هیچ حرف دیگه ای حرکت کرد...انگار منتظر بود...انگار پشیمون بود و اینبار واسه جبران میخواست فرصت بده تا خودم شروع کنم به حرف زدن...اما من...نمی دونم شاید می خواستم تلافی دادی که سرم کشیده بود رو دربیارم...یا شایدم ترسم مانع میشد...نمی دونم...هرچی که بود ساکت نشسته بودم و دم نمی زدم...مهران وارد یکی از بلوار های خلوت شده بود و بدون حرف فقط جلو می رفت....بالاخره صبرش تموم شد و گفت:
- نمی خوای بگی چی شده؟
- چرا سرم داد کشیدی؟
- چی می خوای بشنوی؟
- مهم نیست من چی می خوام بشنوم...مهم اینه که تو می خوای چی بگی...
- ببین سهیلا...معذرت می خوام...من اصلا تو حال عادی نیستم...نمی فهمم داره چی به سرم میاد...تو روخدا اذیت نکن...بگو چی شده؟؟
- بزن کنار...
- سهیلا چرا اذیت می کنی؟؟
- بابا میگم بزن کنار بهت بگم...تو رانندگی نباشی بهتره...
- خیلی خب..
سرعت ماشین کم شد...هم زمان سرعت ضربان قلب من هم زیاد....ماشین گرم بود اما خون تو رگای من سرد...مهران کنار یه پارک محلی نگه داشت بود...
- بفرما...حالا میگی چی شده؟
- آ...آره می گم...فقط باید قول بدی که آروم باشی...
- هستم بگو...
- ببین دیروز بعد از اینکه از هم جدا شدیم...من خواستم برم دانشگاه که یه....
صدای بچه های توی پارک که به گوشم می خورد ذهنم مشوش میشد...نمی دونستم چه طور باید تعریف می کردم...
- که یه چی؟
- که یه پسر بچه یه کاغذ داد دستم...
- خب...
حرف تو دهنم ماسید...این روزا چیزای گنگ و گیج کننده زیاد میدیدم...چیزایی که بیشتر شبیه خواب باشه تا بیداری...این هم یکی از همونا بود...اما مطمئنا یکی از بد تریناش. هر دومون از حیرت مونده بودیم که چه کار کنیم...دو تا ماشین پلیس با سرعتی خیلی بالا کنار ماشینمون پارک کردن...چند نفر ازش پیاده شدن و با سرعت سمت ما اومدن...یکیشون محکم به شیشه ماشین زد که مهران شیشه رو پایین داد...
- آقای سمیعی؟؟
- بله..
- لطفا از خودرو خارج شید...
- برای چی؟
- همین که گفتم...پیاده شید...
مهران پیاده شد...من دستای یخ زدمو جلوی دهنم گرفتم...به محض پیاده شدن مهران سه تا پلیس جلو اومدن...
- دستاتو از پشت بذار رو سرت.
مهران رو بازرسی بدنی کردن و یکیشون با خشانت تمام به ساق پای مهران لگد میزد تا پاهاشو باز کنه....صورتش تو هم رفت... پات قلم شه که اینجوری پای مَردَمو لگد میزنی.... چرا اینقدر خشونت به خرج می دادن؟؟؟ اصلا...اصلا چرا اینقدر گانگستریش کرده بودن؟؟؟ مگه مهران من چه کار کرده بود؟؟؟ روی کاپوت خوابوندنش و دستشو از پشت دستبند زدن...باز صورت در هم رفتش بود که به قلبم چنگ مینداخت....طاقت نیاوردم و سریع از ماشین پیاده شدم...مهران همون طور که روی کاپوت افتاده بود و سرشو کج کرده بود، نگاهی بهم کرد...گلوم سنگین شد...دردناک شد...می سوخت....بلند گفتم...چه کار می کنی آقا؟؟ مگه داری قاتل زنجیره ای میگیری؟؟؟ این همه خشونت واسه چیه؟؟؟
انگار که اصلا صدامو نشنیدن...هیچ توجهی نکردن...حتی نگجاهمم نکردن...مهران رو با بازو هاش بلند کردن و به سمت ماشین بردن و با خم کردن سرش به زور توی ماشین نشوندن.
بهت زده صداش کردم:
- مهران...
مهران نگام کرد...لباش باز شد...به سادگی می شد فهمید که حرف زدن چه قدر براش مشکله...راننده پشت فرمون نشست...صدا بالاخره از دهن مهران خارج شد:
- سهیلا...نمی دونم داره چه اتفاقایی میفته...فقط...
آب دهنشو به سختی پایین داد...
- ...فقط هر اتفاقی که افتاد تو نباید وارد این ماجرا بشی...فهمیدی؟؟؟
- مهران...
- فهمیدی سهیلا؟؟
جوابی نداشتم...هرچند که جواب از دو حالت آره یا نه خارج نبود...اما من هیچ جوابی نداشتم...نفهمیده بودم...در عین حال که فهمیده بودم... توی ذهنم حس عجیبی بهم القا میشد که با تمام وجودم نمی خواستم بفهمم....
- سهیلا بهم قول بده...قول بده وارد نمی شی...
چیزی نگفتم...نمی خواستم قول بدم...نمی تونستم...
راننده با اشاره ی سر مامور ماشین رو حرکت داد و با سرعت دور شد...
بغض توی گلوم گرفت...تو که می دونستی اون عوضیا چه نقشه ای دارن...می دونستی...باید زودتر بهش می گفتی...لعنت به تو...باید قبل از این که این اتفاق بیفته بهش می گفتی تا غیب شه...دور شه...واسه چی صبر کردی؟؟؟ واسه چی همون دیروز نگفتی بهش؟؟؟ واسه چی لعنتی؟؟؟ چرا امروز پشت تلفن بهش نگفتی...چرا نگفتی که حداقل الان بدونه داره چی به سرش میاد....لعنت به من...لعنت به بخت نحسم....چرا ناز کردی واسه گفتن؟؟؟ چرا؟؟؟؟
تازه یادم افتاده بود که نپرسیدم کجا می برنش....به سمت ماشین برگشتم...دو تا مامور در حال تفتیش ماشین بودن...یه ده دقیقه ای گذشت تا اینکه کارشون تموم شد و رفتن...من موندم و خاکی که به سرم شده بود...سر روی فرمون گذاشتم و تا می تونستم زار زدم....تو این موقعیت فقط زار زدن از دستم بر میومد...اما حداقل از این بابت راضی بودم که مهران نتونست ازم قول بگیره...من چه طور قول می دادم؟؟؟ چه طور وقتی که می دونستم به خاطر من این بلا سرش اومد؟؟؟ دیگه برام مهم نبود....دیگه هیچی جز مهران برام مهم نبود...
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسبها: